بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

بهراد من

بالاخره حلقه هه افتاد

اللهی شکر... بالاخره بعد از 6 روز حلقه گل پسرم افتاد و بهراد جونم از دستش خلاص شد. منم یه جورایی راحت شدم. عزیز دلم پسرم مبارکت باشه... در عوض امروز بهراد خان تا تونست اذیت کرد و هر کاری بلد بود دریغ نکرد... خیییییییییییییییییلی خستم اما تا میخوابه دلم واسش یه ذره میشه و میخوام زودی بیدارش کنم.   اونقدر شیرین و قشنگ نگام میکنی که حس میکنم داری با اون چشای کوچولوت یه چیزایی میگی که من نمیفهمم! دلم میخواد بغلت کنم و اونقدر فشارت بدم تا دلم خنک شه...   آخه تو همین 16 روز اونقدر بهت وابسته شدم که خودمم باورم نمیشه...   3 و نیم وجبی من تو شدی همه دنیای مامانی... حت...
14 آبان 1390

اتفاقات خوب تو این 12 روز

سلااااااااااااااااااااااام 3 و نیم وجبی من! مامانی جونم فدات بشم... 2تا اتفاق خوب افتاده: اولیش افتادن بند نافت بود که تو 7 روزگیت اتفاق افتاد یعنی 5/آبان/90 و دومیش ختنه شدنت بود که تو 10 روزگیت انجام شد یعنی 8/8/90 و کماکان داری با اون حلقه دست و پنجه نرم میکنی.... هر روز بیشتر عاشقت میشم و هر لحظه به چشم من خوش تیپ تر میشی. دوست دارم دوست دارم دوست دارم تا ابد دوست دارم. مامانی شما موقع زایمان 3500 وزنت بود و 51 سانت هم قدت و خداروشکر زردی هم نداشتی. فقط.... چند روزه که شیر بالا میاری و همین مسئله خواب رو از من گرفته و حس میکنم همیشه باید چشمم بهت باشه تا...
11 آبان 1390

رنجنامه زایمان

روز زایمان رسید و من و علی ساعت 12 ظهر راهی بیمارستان شدیم.   وقتی رسیدیم بعد از انجام تشریفات اداری من رو بردن زایشگاه. وارد که شدم به خانمی که اونجا قرار بود منو آماده کنه گفتم: سلام.....من بیمار دکتر مغازه ای هستم... اومدم زایمان طبیعی انجام بدم....به من آمپول فشار وصل کنید.   خانم ماماهه یه نگاه عاقل اندر فصیح به من کرد . گفت: مطمئنی عزیزم؟؟!! منم گفتم: بلههههه....من کلی واسه این کار وقت گذاشتم و الآن آمادم.   خلاصه بعد از مشورت با دکترم یه سرم بهم وصل کردن و توش آمپول فشار زدن. کم کم یه انقباضاتی رو احساس میکردم...ذوق زده شده بودم و سعی داشتم تمام اونایی رو که بهشون ق...
4 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهراد من می باشد